فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

فاطمه عشق مامان بابا

شب6

فاطمه جان:بابایی اونشب همه ی فامیلو دعوت کرد بیان خونه تاواسه گلمون جشن شب شش بگیریم خوشبختانه اکثرا اومدن خیلی خوش گذشت اونشب کف زدن یک گروه خانوما و یک گروه اقایون برخلاف انتظار کفایی که خانوما درست کردن زودتر اماده شدو خوشمزه ترم بود راستی چون امیرعلی به شلوغی عادت نداشت خیلی اذیت میکرد واسه همینم خاله فریبا اینا زودتر رفتن ستایش جان که از سر شب خودشو وعده کف میداد خیلی ناراحت شد منم خیلی غصه خوردم کاشکی کفا زودتر اماده میشد... دخترگلم فردای اون روز بود که بندنافتم افتاد ...
14 اسفند 1391

گریه شبونه

شب اولی که خونه بودیم فقط دایی علی وزندایی اومدن دیدنمون خیلی از اومدنشون نگذشته بود که گریه های تو شروع شد ماشاالله صدات خیلی بلند بود هممون فکر میکردیم به خاطر واکسنته تا اینکه اوج گریه هات از دو شب شروع شد اونقدر جیغ میزذی که مامان جون وبابابزرگ از طبقه بالا اومدن هممون دست وپامون وگم کردیم دمای بدنت خیلی بالا رفته بود واسه همین مامان جون بهت اب قند دادن همچین باولع میخوردی فهمیدیم گرسنته چون من هنوز شیر نداشتم خلاصه اون شبو تا صبح جیغ زدی ومنم باهات گریه کردم صبش صدات گرفته بود از شدت بیحالی خودبت برد خیلی شب بدی بود اونشب نزدیک بود هممون رو به سکته بدی ...
14 اسفند 1391

به خونه خوش اومدی

خداروشکر یه شب بیشتر تو بیمارستان نبودیم دست عزیز جون دردنکنه اون شب تا صبح بالاسرمون بیدار بودوالبته شب قبلش مامان جونت با بابایی تا صبح انتظار اومدنت رو کشیدن چون اون شب هوا سرد بود مامان جونت سرماخوردگی سختی گرفت .دست همشون درد نکنه خلاصه روز یکشنبه بابایی تاکارای شناسنامه خانومی رو انجام داد خاله فاطمه  هم دخملی رو برذ واسه واکسن ،نزدیکای ظهرمرخص شدیم بابا بزرگ واسه سر راهمون یه گوسفند خون کردند که البته بابایی اصلا یادش رفته اون موقع عکس بگیره   ...
14 اسفند 1391
1